صیقل می خورم

روحم درد می کند مرد من...خسته ام ....از تو بیشتر از هر کسی بیچاره تو..!که همیشه با ناملایمتی های روح من درگیر بوده ای،که همیشه به تو گفتم مقصری.که همیشه می گویم تو نمیفهمی.تو نمیفهمی... اما غم دوباره به من هجوم اورده...غمی که از ناکجا آباد می آید...وقتی تو حرف میزنی دلم میخواهد بگویم ساکت باش وقتی میبوسی تنم مور مور می شود.وقتی مهربانی دلم می خواهد فرار کنم بروم از تو بگریزم وبه روزی برسم که دیگر تو را یادم نمی آید. اما وقتی تو از من فرار میکنی ان هم این چنین با احتیاط و آرام خشم امانم را می برد،خشم.... آرام می شوم ......... اما نمی دانم در پایان تو را تا کجا همراهی کرده ام...
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم مرداد ۱۳۹۰ ساعت ۹:۵۳ ق.ظ توسط بـــهــار
|
من دوست دارم اگر که مرد جوانی هستی لحظه ای روی مبل راحتی خانه ام بنشینی بند ساعتت را رها کنی و مرا بخوانی