گریز
با دو انگشت کشیده ی لاک زده ی مرتب رشته ی سنگین موهای مشکی اش را کنار میزد و از کنار صورت نگاهش می کرد.
دود سیگار را از میان لبهای سرخ براق ،به هوا پراکنده می کرد،به همان ظرافت زنانه اش بین همان دو انگشت لاک زده ی مرتب سیگار باریک را نگه داشته بود.
خنده هایش مکثی کوتاه بود بین لب گرفتن هایش از قهوه ی شیرین شده ی کافه ی خیابان چهاردهم و نگاه چشمهایش از بین پلک زدن های آرام و بی شتاب ،عمق داشت.
اولین دکمه مانتوی سیاهش را رها کرده بود و برای بستن دومی انگار که لحظه ای را درنگ نکرده بود،نیمه باز و نامعلوم.
بال شال سیاه شق و رق را که با بی حوصلگی روی شانه ها انداخت از مرد در مورد دختر بچه ی 4 ساله اش پرسید....
شب موهای آشفته و گره خورده ی بلند را از جلوی چشم کنار زد،بغض کرده بود و دلدرد دوباره سراغش آمده بود،نیم نگاهی به آن سوی تخت درهم انداخت و در سیاهی مطلق اتاق سکوت را ادامه داد
آخر سر طاقتش نماند،موبایلش را از آن شلوغی اتاق پیدا کرد،بلند شد و آهسته به بالکن لعنتی رو بروی خانه ی او رفت شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش گذاشت
دست کشید به میله ی سرد آهنی بالکن،با آن یک تکه لباس حسابی سردش شده بود
من دوست دارم اگر که مرد جوانی هستی لحظه ای روی مبل راحتی خانه ام بنشینی بند ساعتت را رها کنی و مرا بخوانی