بلاخره هر چه که باشد،یک روز با دل آشوبه از خواب بیدار می شوی و می نشینی روی تخت و زل می زنی به آسمان آن سوی پنجره.

هرچه که باشد هر ترسی که داشته باشی اما بیخیال فکر کردن به آینده ات نمیشوی.

وفتی دستهایت برای گرم کردن خودت جلو می آید،وقتی زمستان قرار است که از راه برسد،میدانی که وظیفه ها،امیدها،رویاها،تلخی ها ، خنده ها ، مرگ ها و زندگی ها همگی قرار است که با تو همراه باشند و بزرگ شدن آن قدرها که فکرش را می کردی عجیب نیست.


تعجب نمی کنی که حتی دیگر نمیترسی و یا نمیخواهی که وارد این دنیای جدید شوی،میدانی که گاهی خسته خواهی شد اما مطمئنی که دست از تلاش بر نخواهی داشت