آمدم ایستادم روی بالکن و شماره ات را گرفتم بغض کرده گفتم :گیلدا...

اخمت را ازآن سوی خط دیدم انگار ک ادامه دادم، همانی ک توی وبلاگستون بود  و هست گفتم گیلدا...دلم پر کشیده بود برای گیلدا و زنگ زده بودم به تو  دستم را گرفتم روی نرده ی یخ کرده ی بالکون و صدا زدم گیلدا  و بغض کرده منتظر حرفهای تو شدم 

دستم به نوشتن نمی آید گیلدا از همان روز زمستانی تا حالا  هی میخواستم بنویسم برایت ،ک بعضی ادمها ندیده عزیزند، نشناخته نه ک نمی گویم میشناسمت اما حس میکنمت لابه لای این هوای بهاری تو را از این همه فاصله از میان ان هوای مرطوب شمال ک ایستاده ای روبروی یک درخت سبز و دلت تنگ است ،حس می کنمت گیلدا

من اینجا،من بهار،حس میکنمت زیاد!