دو گانه

آمدم ایستادم روی بالکن و شماره ات را گرفتم بغض کرده گفتم :گیلدا...
اخمت را ازآن سوی خط دیدم انگار ک ادامه دادم، همانی ک توی وبلاگستون بود و هست گفتم گیلدا...دلم پر کشیده بود برای گیلدا و زنگ زده بودم به تو دستم را گرفتم روی نرده ی یخ کرده ی بالکون و صدا زدم گیلدا و بغض کرده منتظر حرفهای تو شدم
دستم به نوشتن نمی آید گیلدا از همان روز زمستانی تا حالا هی میخواستم بنویسم برایت ،ک بعضی ادمها ندیده عزیزند، نشناخته نه ک نمی گویم میشناسمت اما حس میکنمت لابه لای این هوای بهاری تو را از این همه فاصله از میان ان هوای مرطوب شمال ک ایستاده ای روبروی یک درخت سبز و دلت تنگ است ،حس می کنمت گیلدا
من اینجا،من بهار،حس میکنمت زیاد!
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۵ ق.ظ توسط بـــهــار
|
من دوست دارم اگر که مرد جوانی هستی لحظه ای روی مبل راحتی خانه ام بنشینی بند ساعتت را رها کنی و مرا بخوانی